سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و جابر پسر عبد اللّه انصارى را فرمود : ] جابر دنیا به چهار چیز برپاست : دانایى که دانش خود را به کار برد ، و نادانى که از آموختن سرباز نزند و بخشنده‏اى که در بخشش خود بخل نکند ، و درویشى که آخرت خویش را به دنیاى خود نفروشد . پس اگر دانشمند دانش خود را تباه سازد نادان به آموختن نپردازد ، و اگر توانگر در بخشش خویش بخل ورزد درویش آخرتش را به دنیا در بازد . جابر آن که نعمت خدا بر او بسیار بود نیاز مردمان بدو بسیار بود . پس هر که در آن نعمتها براى خدا کار کند خدا نعمتها را براى وى پایدار کند . و آن که آن را چنانکه واجب است به مصرف نرساند ، نعمت او را ببرد و نیست گرداند . [نهج البلاغه]
بازدید امروز: ----6-----
بازدید دیروز: ----5-----
بیشه عشق

 

نویسنده: فانی
پنج شنبه 87/4/13 ساعت 9:14 عصر

درس اول:
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش... راهبه سوار میشه و راه میفتن... چند دقیقه بعد راهبه پاهاش روروی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه... راهبه میگه: پدرروحانی ، روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار... کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه...
چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو باپای راهبه تماس میده... راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار!... کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه وراهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه
و از توی کتاب روایت مقدس 129 رو پیدامی کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن... کار خود راادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجه اخلاقی:اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی  خودت کاملاآگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی! 

درس دوم:
یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچکاری نمی کرد... یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینمو هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!
نتیجه اخلاقی:برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!

 درس سوم:
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اونرو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه...
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و
میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی
ناپدید میشه...  بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه...
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر
دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجه اخلاقی:اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

 درس چهارم:
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه... همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان 1000 دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و 1000 دلار به زن پیتر میده و میره... زن دوباره حوله رو دور خودش پیچیدو به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد 1000 دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتیجه اخلاقی:اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!

 درس پنجم:
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون روگذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردندو نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران میکرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده
بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به
این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!
نتیجه اخلاقی:همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید...


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • شروعی دوباره
    خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد
    من چه می دانستم...!
    علی
    چند درس از درسهای زندگی
    ای آیه مکرر آرامش
    خاتون ِ خواب ِ خرداد
    آروزی نقش بر آب
    ثانیه ها
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • مطالب بایگانی شده

  • لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  •